​​​​​

سرگردون توی زمین‌های خاکستری میگشتم.

اما پیداش نمیکردم.

گمشده بود. حواسم بهش نبود. خدایا قول میدم دیگه اذیتش نکنم. به کی قسم بخورم که دوسش داشتم. پیدا شو دیگه داداشی..

نگهان خوردم زمین. بالا رو نگاه کردم. مرد بی‌رنگی نگاهم میکرد. با چشم های پراشک ازش معذرت خواهی کردم و بلند شدم. 

پرسید:« چرا رنگ هارو دنبال نمیکنی؟؟»

گفتم:« رنگ؟؟ شما توی این سرزمین های بی‌روح و بی‌رنگ و پژمرده، چیزی هم میبینی؟؟»

جواب داد:« چشمهات رو پاک کن و به زمین دقت کن.» و راه افتاد.

با چشم دنبالش کردم. 

اشکهام رو پاک کردم و خم شدم روی زمین.

روی چمن های نرم دست کشیدم و یه تیکه‌ش رو کندم. با دقت بهشون نگاه کردم. تغییر کرده بودن. روشن‌تر بودن.

گفت رنگ هارو دنبال کنم. به بقیشون خیره شدم. یه خط رنگی‌ای صاف افتاده‌ بود جلو. دنبالش کردم و دنبال و دنبال و دنبال. تا اینکه رسیدم به یه غار بزرگ.

رفتم داخل. صدای هق هق میومد. بیشتر داخل شدم و صدا هم بیشتر شد. دویدم سمتش. داداشم..

داداشم اونجا بود..

داد زدم:« آکات! من اینجام.» و بغلش کردم.

اشکهاش قطره قطره روی زمین میریختن و رنگش میکردن. اما اسم اون رنگ چی بود..

صورتشو بوسیدم و زمزمه کردم:« دیگه تنهات نمیزارم داداشی.. ناراحت نباش.»

آکات گفت:« آماسا. من میترسم.. چرا زمین این‌شکلی شده؟؟»

یه زمین نگاه کردم و گفتم:« اشکای تو جادویی هستن. باهشون میتونی دنیارو رنگی کنی.» 

پرسید:« چرا اشکام بند نمیان؟؟»

جواب دادم:« شاید فهمیدن که تو باید دنیا رو قشنگ کنی.. دوست داری بریم بیرون؟؟» تایید کرد و راه افتادیم به بیرون از غار.

گفت:« آماسا این چیه روی زمین؟؟» 

گفتم:« چمن ها رنگ شدن. دوست داری اسم این رنگ چی باشه؟؟»

گفت:« میخوام اسمشو بزارم سبز.»

بهش گفتم:« دوست داری بازم دنیا رو رنگ کنی؟؟ بیا به آسمون بریم و رنگش کنیم.»

بال هاش رو بازکرد و به سمت بالا پرواز کردیم

اشکهاش از روی صورتش قطره قطره به زمین می‌افتادن. روی آدما، درختا، خونه‌ها و چمنزارهای طولانی.

و دنیا بلاخره رنگ شد.

آدما با عشق روی رنگ ها اسم میزاشتن‌.

آبی، قرمز، صورتی، بنفش، زرد و...

آماسا و آکات دنیا رو تغییر داده بودن.

یه تغییر بزرگ.